معنی نقش بند

فرهنگ فارسی هوشیار

نقش بند

کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند


نقش

نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل

فرهنگ عمید

نقش بند

کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند، نقاش،


نقش

تصویر، شکل،
(سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
(ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله،
[مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عمل‌کرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت،
* نقش‌ بستن: (مصدر لازم)
صورت گرفتن،
مصور گشتن،
(مصدر متعدی) تصویر کردن،

فرهنگ معین

نقش بند

(~. بَ) [ع - فا.] (ص فا.) نقاش.

واژه پیشنهادی

نقش بند ازل

آفریدگار

فارسی به عربی

نقش

اسطوره، تابع، ختم، نقش، نمط

لغت نامه دهخدا

نقش

نقش. [ن َ] (ع اِ) صورت. (آنندراج) (از بهار عجم) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال:
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او [تخت طاقدیس] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی).
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج).
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
- نقش جامه، نگار آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. مقابل نفس:
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش:
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان. اثر. رد. سواد: چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
|| نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف). نوشته. خط:
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
|| خط. صورت مکتوب کلمات:
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند:
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
|| خال روی طاس های نرد:
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت. طالع. (ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات: خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت. سزاواری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج). رجوع به معنی بعدی شود. || رول.در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). || قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف):
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس).
- امثال:
تا نقش است بخش است.
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج).
- بدنقش، بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش، مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
- نقش آزر، صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایزدی، صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایوان، نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند:
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب، کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج). زودگذر و بی دوام.
- نقش بدنشین، نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج):
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [؟].
کلیم (آنندراج).
- نقش بر آب بستن، کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
- نقش بر آب ریختن، منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج).
- نقش بر آب زدن، کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن. (آنندراج). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن:
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
(از آنندراج).
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج).
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج).
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن، از میان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کردن، عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف):
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب.
مولوی (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کشیدن، کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش بر آب نگاشتن، کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن:
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
- نقش بر حجر،صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود:
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
- نقش بر دیوار، تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند:
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش، مقابل نقش کم. (آنندراج). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار، کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن، کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور، به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار، نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود:
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
- نقش چیزی بودن، بر آن مثبت و مکتوب بودن:
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
- نقش چیزی داشتن، کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن. (آنندراج):
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج).
- || نشانی از آن داشتن:
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج).
- نقش چین، کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز:
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
- نقش حجر، تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
- نقش حرام، به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری، کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقش خوب را زشت کردن، خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن:
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
- نقش خود را در آب دیدن، کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن.
- نقش درفش، نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند:
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
- نقش دست دادن، نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن:
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
- نقش دل، کنایه از یقین. (آنندراج).
- نقش دیده شدن، بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن:
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
- نقش دیوار، نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند:
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
- || کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
- نقش زر، نقشی که بر سکه زنند:
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- نقش زمین شدن، سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- نقش زیاد، در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج).
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج).
- || نقش زیاده، کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین) (از بهار عجم).
- نقش زیاده. رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن، نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن:
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج).
- نقش سیم، نقشی که بر سکه زنند:
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
- نقش شاهنامه، کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر:
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
- نقش عروسی، سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقش فی الحجر، چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه، مراد از نقش مقابل، یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نقش قمار، خالی که بر طاس های نرد است:
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
- نقش قندهار، کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء):
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
- نقش کسی به تیر زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
- نقش کل، کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم، مقابل نقش بیش. (از آنندراج). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه، تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند:
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
- نقش گرماوه، نقش گرمابه:
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
- نقش گزارش پذیر، مراد قصه ٔ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش مانی، صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است:
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
- نقش مراد، نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند:
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش نگین، عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند:
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش.
نظامی.
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ، رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش نیک، کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع) (آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).


بند

بند. [ب َ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین):
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
و قتاده گفت [هاروت و ماروت] از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزه ٔ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
|| الیاف اتصال دهنده ٔ یک عضو به عضو دیگر. || (اصطلاح پزشکی) هر یک از استخوانهای جداگانه ٔ انگشتان پا و دست. بند انگشت. || محل اتصال دو چیز بهم: بندهای نی. نی هفت بند. (فرهنگ فارسی معین). گره نی و نیزه و امثال آن. (ناظم الاطباء):
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود از بس که بکوشد.
منوچهری.
چون باززنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید اول از قند.
امیرخسرو.
نی و نیشکر هر دو دارند بند
ولی هیزم است این و آن شاخ قند.
امیرخسرو.
- بند نای، فاصله ٔ میان دو بند نی. (فرهنگ فارسی معین).
|| قسمتی از یک کتاب یا مجموعه. || هریک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح: این عهدنامه دارای ده بند است. (فرهنگ فارسی معین). هر یک از فصول وفقرات نامه ها چنانکه گویند: این عهدنامه دارای دوازده بند است، یعنی دوازده فصل. (ناظم الاطباء). || تنکه ٔ آهنی که جهت استحکام بر صندوق و کشتی وامثال آن زنند. (برهان) (جهانگیری) (از فرهنگ فارسی معین). تنکه ٔ آهنی که بجهت استحکام بر صندوق و تخته و در کشتی و امثال آن نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گیسوی نهار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
و از آنجا گنبدی زده بودند از آبنوس و بندها بر وی زده بودند. (قصص الانبیاء ص 131). وآن تخت را چهل ذراع بود بالا و چهل ذراع بود پهنا و جمله از عاج بود بندهای زرین و از این رکن تا بدان رکن. (قصص الانبیاء ص 165). || پاره ای از آهن و یا از روی که بدان آوند شکسته را پیوند میکنند و بتازی فوته گویند. (از ناظم الاطباء). پاره ای از آهن و یا روی که بدان ظرف شکسته را پیوند دهند. (فرهنگ فارسی معین). پاره های آهن باریک و دراز که بدان شکسته های ظروف چوبین و سفالین بندند. گام. فش. هر یک از باریکه های آهن که کاسه بندان بر شکسته ٔ چینی و چوب و جز آن فروبرند پیوستن را. (یادداشت بخط مؤلف). بَش (در تداول خراسانیان). || قفل. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید.
فردوسی.
بیاورد صندوق هفتاد جفت
همه بند صندوقها در نهفت.
فردوسی.
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
فردوسی.
دزی کش کوه سنگین باره روئین
درو بند آهنین و مهر زرین.
(ویس و رامین).
هم اینجا بند درگاه تو گیرم
همی گیرم بزاری تا بمیرم.
(ویس و رامین).
گر دری یابیَم زنی بندی
ور گلی بینیَم نهی خاری.
مسعودسعد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
که صبر آمد کلید بند بسته.
نظامی.
|| حبس. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
همی بود قیصر به زندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
فردوسی.
به مازندران نیز با او به بند
ز بهر جهاندار بودم نژند.
فردوسی.
وز آن پس گنهکار اگر بیگناه
نماندی کسی نیز در بند شاه.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی.
بسا سالیان بسته در بند و چاه
که شدروز دیگر خداوند جاه.
اسدی.
بدین کوری اندر نترسی که جانْت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند حصار است ؟
ناصرخسرو.
بند خدایست مشکلات و تو زین بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنایی.
ناصرخسرو.
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه ٔ خویش مرد را بند است.
سنایی.
ناقصانی که کاملاً در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان. (مقامات حمیدی).
- بند بودن، آویزان بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرفتار بودن. درگیر بودن. (فرهنگ فارسی معین):
بند اندوه نه ای شاد بخسب
بنده ٔ کس نه ای آزاد بخسب.
جامی.
- امثال:
به مالت مناز به یک شب بند است، به حسنت مناز به یک تب بند است.
|| زنجیری که بر پای دیوانگان و گنهکاران نهند. (برهان) (جهانگیری). بند پا و دست دیوانگان و اسیران که زنجیر و ریسمان خواهد بود. (آنندراج). زنجیر و ریسمانی که بر پای و یا دست دیوانگان و اسیران و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
به هاماوران بسته کاووس بود
و گر بند بر گردن طوس بود.
فردوسی.
بیفشرد پای و بپیچید دست
غل و بند و زنجیر بر هم شکست.
فردوسی.
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند. (تاریخ بیهقی). علی رایض حسنک را به بند می برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
(تاریخ بیهقی).
از من آمد بند بر من همچنان
پای بند گوسفند از گوسفند.
ناصرخسرو.
ترا شصت و هفتاد من بند بینم
اگرچه تو او را سبک میشماری.
ناصرخسرو.
و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتواند گریخت پریان بفرمان آن آمدند. (قصص الانبیاء ص 34).
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا.
مولوی.
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بگسلند و هر یکی سویی روند.
مولوی.
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن.
سعدی.
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه خواهد سر نهاد آنگه نهاد از سر هوس.
سعدی.
- امثال:
اول پند آنگه بند.
بی بند مگیرد آدمی پند.
- بند بودن، در زنجیر بودن. در قید بودن: چون عمرو لیث به پارس رسید علی بن لیث بند بود و محبوس به قلعه ٔبم. (تاریخ سیستان).
|| عقده و گره. (برهان) (جهانگیری). گره و عقده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
بفرمان او بود باید همه
که این بندها زو گشاید همه.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- بند بر ابرو زدن، گره بر ابرو زدن. دژم روی شدن:
بحدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان.
فرخی.
|| مکر و حیله و زرق و فریب و سالوسی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مکر و حیله. (جهانگیری) (آنندراج). مکر. حیله. فریب. (فرهنگ فارسی معین):
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندر این بند و چندین فسون.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و رنگ و بند و فسون.
فردوسی.
همان به که با او درنگ آورم
بشیرین سخن بند و رنگ آورم.
اسدی.
بدانش گر نکو خود بنگری نیست
بدست جملگی جز بند و دستان.
ناصرخسرو.
مرغزاری است پر از سنبل با بند و فسوس
بوستانی است پر از نرگس با خواب و خمار.
ابوالمعالی رازی.
در ره آزادگیست قول وی و فعل وی
پاک ز تزویر و زرق دور ز تلبیس و بند.
سوزنی.
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه کاینها ریشخند است.
(گلشن راز).
دو چشمک پر زبند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
ابوالعباس امامی.
|| حیله و بند کشتی گیری. (برهان) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). بند کشتی گیری. (منتهی الارب):
بشمشیر و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسیار بند.
اسدی.
پیل زوری که چون کند کستی
بند او پیل را دهد سستی.
مسعودسعد (از آنندراج).
|| ریسمان و طناب. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ای که برای اتصال بکار رود یا ریسمان و طناب. (فرهنگ فارسی معین):
نیک نگه کن که حکیم علیم
چونت ببسته ست به بندی متین.
ناصرخسرو.
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه رابندهای سخت بساز.
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178).
نرهد کس به عقل از این دریا
بند کشتی کسی نزد به سریش.
ابن یمین.
- بند بیضه، رجوع به بیضه شود.
- بند دین، بند کستی.
|| جمیع بندها را گویند همچو بند کارد و بند شمشیر و بند چاقو و بند قبا و بند تنبان وامثال آن. (برهان) (جهانگیری). بند در و قفل و بند شمشیر و بند زیرجامه و بند اسب و اشتر. (آنندراج). طناب ابریشمی و یا پنبه ای که بدان شمشیر را حمایل کنند و یا بر کمر بندند و بافته ای که از نیفه ٔ تنبان و چاقچور گذرانیده در کمر استوار بندند و بافته ای که به قبا و ارخالق وصل کرده گره زنند. (فرهنگ فارسی معین): حسنک جبه ای داشت بی بند حبری رنگ با سیاه می زد. (تاریخ بیهقی).
- بند تنبان، نخ یا قیطانی که به زیر شلوار یا شلوار و بیژامه و یا امثالش می بندند. بند شلوار. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ساعت، بندی که از چرم یا طلا یا نقره یا فلزی دیگر که بدان ساعت را بدست می بندند و یا بندی از نخ وقیطان و یا رشته ٔ باریک از طلا یا نقره که بدان ساعت جیبی را به دگمه ٔ جلیقه می بندند.
- بند شلوار، بند تنبان.
- بند طومار، بند کاغذ.
- بند قبا، بند یا قیطانی که به قبا بندند. (فرهنگ فارسی معین):
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ورنه من کمترم از بند قبا و کمرش.
سنایی.
- بند قبا شکستن، بند گشادن. (آنندراج):
تا باد صبح برخورد از کاکل و برت
طرف کلاه و بند قبا را شکسته ای.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- بند قبا کشیدن، گشادن بند قبا. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
پس درآمد ببرم آن که منش نام زدم
او کشد بند نقاب من و من بند قبا.
عرفی (از آنندراج).
- بند قبا گشادن، باز کردن و کشیدن بند قبا:
بند قبای چاکری سلطان
چون از میان ریخته نگشائی.
ناصرخسرو.
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند.کمربند:
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد.
امیرمعزی.
- بند ناف، زائده ٔ ناف کودک که هنگام تولدش می چینند. رجوع به ناف شود.
|| کمربند و میان بند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین):
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
- بند کمر، بندی که بر کمر بندند و آنرا کمربند گویند. (آنندراج):
هیبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ راسقف گهر درشکست.
خاقانی.
|| طنابی که از دو سر بدیوار وصل کنند و جامه ٔ شسته را بر آن آویزند تا خشک شود. (فرهنگ فارسی معین). || سدّی که در پیش آب بندند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بندی که در پیش آب بندند. (آنندراج). سدّی که در جلوی آب بندند. سد. (فرهنگ فارسی معین):
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
چنان آبی که گردد سخت بسیار
ببندد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
و املاکی که داشتند بفروختند و مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و رفتند در زمین حجاز ناگاه آن بند خراب شد. (قصص الانبیاءص 178). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشتند. (قصص الانبیاء ص 177).
- بند را آب بردن، عمده ٔ سرمایه از دست رفتن: چرا در مخارج صرفه جویی نمیکند، دیگر بند ما را آب برده است. (امثال و حکم دهخدا).
|| خیال و مقام است مثل آنکه گویند: «فلان دربند آزار فلان است » یا «در بند سفر»؛ یعنی در خیال آزارفلان و در مقام سفر. (برهان) (جهانگیری). خیال و مقام مثلاً گویند در بند سفرم و یا در بند فلان نیستم. (آنندراج). خیال و مقام چنانکه گویند فلان در بند آزار فلان است، یعنی در خیال آزار فلان. فلان در بند سفر است، یعنی در مقام سفر است. (ناظم الاطباء):
همه بندگانیم در بند اوی
خنک آنکه دارد ره بند اوی.
اسدی.
اهلی مر این علم را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاری.
ناصرخسرو.
توانگر خلایق آن است که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
شیخ ما گفت بنده ٔ آنی که در بند آنی.
(اسرارالتوحید)
چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند «عز من قنع» زندان اوست.
مولوی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی.
سعدی.
اما درحقیقت یک نشان دارد و بس، آنکه دربند رضای حق جل و علا... باشی. (سعدی).
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر.
سعدی.
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم.
سعدی.
گر از دوست چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
حافظ وظیفه ٔ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
دربند آن مباش که مضمون نمانده است.
صائب.
- امثال:
برادر که دربند خویش است، نه برادر است و نه خویش است.
هرچه در بند آنی بنده ٔ آنی.
- بر روی پای خود بند بودن، کنایه از متکی بودن به خود است.
- بند بودن به چیزی، پیوسته بودن چیزی به چیز دیگری.
- || صرفنظر نکردن از چیزی: به این هم بندی، یعنی حتی از این نیزصرف نظر نمیکنی.
|| طمع و توقع. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
گدایی که در خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی.
|| قبض مقابل گشاد. (فرهنگ فارسی معین). || خالی نبودن. تهی نبودن: کاسه حالا بند است، یعنی تهی نیست و چیزی در میان دارد. دستم بند است، یعنی چیزی در دست دارم. || عهد و پیمان و شرط. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). عهد، پیمان، شرط (زناشوئی و غیره). عقد نکاح. کابین. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت بیژن مترس از گزند
که پیمان همان است و آنست بند.
فردوسی.
ببستند بندی بر آئین خویش
بدان سان که بود آن زمان دین خویش.
فردوسی.
بدین پیمان کنم با تو یکی بند.
(ویس و رامین).
|| غم و غصه و محنت. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). غم و غصه. (آنندراج). || گرفتاری. مضایق. تنگنا:
تو صابر باش با غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید در بند.
(ویس و رامین).
هر که در بند مثلهای قرآن بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش.
ناصرخسرو.
|| بند ترجیع و ترکیب و آن بیتی باشد که شعرا بعد از چند بیت به ردیف و قافیت دیگر بیاورند. (برهان). بند ترجیع و ترکیب بود و آن بیتی باشد که بعد از چند بیتی بیاورند. ترکیب، ترکیب بند. ترجیعبند. (فرهنگ فارسی معین). بند ترجیع و ترکیب و این هر دو اصطلاح شعر است. (آنندراج). بند ترجیع و ترکیب آن بیتی باشد که شاعر بعد از ایرادچند بیت بردیف دیگر بیاورد. (ناظم الاطباء). || رهن و گرو. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || جفت گاوی را گویندکه بجهت زراعت کردن و گردون و ارابه راندن با هم بدارند. (برهان). جفت گاو زراعت که برای زراعت و ارابه بدارند. (آنندراج). در کشاورزی زوج گاو. (فرهنگ فارسی معین). یک بند گاو که جفت گاوی را گویند که با هم بسته و به آنها زراعت کنند و گردون و ارابه را کشند. (ناظم الاطباء). || در کشاورزی زمینی که با یک جفت گاو زراعت شود. (فرهنگ فارسی معین). || طومار کاغذ باشد، و هر ده دسته از کاغذ را نیز یک بند گویند. (برهان). طومار کاغذ. (آنندراج). || قیطان پنبه ای یا ابریشمی که در میان لوله ٔ کاغذ و طومار بندند. (ناظم الاطباء). نخ. (فرهنگ فارسی معین). || پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد و آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (برهان). گرفتن برده باشد از غنیم در حرب. (جهانگیری). آنچه از غنیم در دارالحرب گیرند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). پس گرفتن آنچه غنیم برده باشد. (ناظم الاطباء). || غلیواج و آن پرنده ای است معروف. (برهان). نام پرنده ای معروف به غلیواج. (ناظم الاطباء). زغن. (فرهنگ فارسی معین). || نخ یا ابریشمی که زنان با آن موی رخسار یا پای خود برکنند و عمل آنرا بند انداختن گویند. || کمربند یا بستی است مابین دو نقش اسلیمی مکرر که وجود آنها نقش را از یک نواختی بیرون می آورد: گردش بندها بسته به ابتکار و ذوق هنرمند است. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه از گچ با نوک ماله یا شصت میان درز دو آجر بر هم نهاده کشند. (یادداشت بخط مؤلف). || در اصطلاح بنایان نصف شصتی باشد و شصتی نصف کلوک و کلوک نصف چارک است و چارک نصف نیمه و نیمه نصف آجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ثغر. حد (میان دو ملک): الرباط؛ به ثغر مقیم شدن، یعنی به بند میان کفر و اسلام. (مجمل اللغه). || هر یک از گذرگاههای شهری: بند به بند پلیس گذاشته اند. (یادداشت بخط مؤلف). || علم بزرگ که زیر آن ده هزار مرد باشد معرب از فارسی است. ج، بنود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علم بزرگ و هر بند نشانه ٔ ده هزار بوده است و گاهی کمتر و گاهی بیشتر. لواء. ج بنود. (یادداشت مؤلف). || آبی که سکر آورد. (منتهی الارب). || پیاده ٔ فرزین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- بند شطرنج، شُه کردن. کشت کردن شاه شطرنج و آن اصطلاحی است در میان شطرنجیان که مهره ها را در جایی بگذارند که شاه حریف لاعلاج از جای خود برخیزد. (فرهنگ فارسی معین).
- بند ترکیب و ترجیع، بند ترکیب بیتی باشد که شاعر بعد از ایراد چند بیت به ردیف و قافیه ٔ دیگر بیاورد. در ترجیع این بیت در تمام قسمتها یکی است. (فرهنگ فارسی معین).
- بند توکل، مایه ٔ توکل. (فرهنگ فارسی معین).
- بند زبان. رجوع به زبان شود.
- بند کاغذ، واحدی است برای کاغذو آن ده دسته باشد و هر دسته ای بیست و چهار ورق. (فرهنگ فارسی معین). یک بند کاغذ ده دسته باشد و هر دسته بیست وچهار ورق. (ناظم الاطباء). بصورت ترکیب با فعلی آید:
- پاره کردن بند، گسستن بند. گسیختن آن.
- در بند آزار کسی بودن، تصمیم به آزار کسی داشتن.
- در بند چیزی بودن، در خیال چیزی بودن: در بند سفر است.
|| (ن مف / نف) بسته. در ترکیب آید. (فرهنگ فارسی معین). || بجای بندنده در ترکیب بکار رود: دست بند. دیوبند و... بصورت مزید مؤخر در کلمات زیر آید: آب بند. آردبند. احرام بند. بربند. بیضه بند. بهاربند. بازوبند. باربند. بادبند. بیشه بند. پابند. پشت بند. پوزه بند. پیش بند. پی بند. پیشانی بند. پستان بند. پاچه بند. پشه بند. پنجه بند. تب بند. ته بند. تخته بند. تیربند. جگربند. چاربند. چهاربند. چشم بند. چانه بند. خسته بند. خصیه بند. خواب بند. خون بند. دلبند. دهان بند. دوال بند. دول بند. دیوبند. دست بند. روبند. رگ بند. زبان بند. زانوبند. زله بند. ساق بند. سبیل بند. سینه بند. سربند. شاش بند. شکسته بند. شکم بند. شمشیربند.شهربند. شلواربند. علاقه بند. غربال بند. غربیل بند. غلیزبند. کاردبند. کمربند. کاسه بند. گاوبند. گردن بند. گلوبند. گیسوبند. ماست بند. مچ بند. میان بند. مال بند. موی بند. نعل بند. نزله بند. نیم بند. نیوبند. نقش بند. نخل بند. نابند (کماج خبازان). هفت بند. هست بند (هسته بند). و رجوع به همین ترکیب ها شود.

ترکی به فارسی

بند

بند

عربی به فارسی

بند

بند , ماده


نقش

برجسته کاری درجواهر وسنگ های قیمتی , رنگ های مابین قرمز مایل به ابی یا قرمزمایل به زرد , جواهر تراشی کردن , قلم زنی , نوشته , کتیبه , ثبت , نقش , نوشته خطی

معادل ابجد

نقش بند

506

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری